گاهی دلم می خواهد زیر طاق ابروهایش لم بدهم.یا میان جو گندمی هایی که از روز اول بالای پیشانی اش دلبری می کردند بدوم بچرخم و بخندم. هه ... می گویی دیوانه ام؟ شاید هم ته دلت مسخره ام می کنی و می گویی: ((جمع کن بابا ... این چیزشعرا دیگه قدیمی شده )). اما تو باورکن ... باور کن که هنوز هم با هر نگاهش تمام ِ من می تپد... تب می کند ... شعله می کشد. دوستش دارم و همین دوست داشتن ِ صاف و ساده بزرگترین دارایی من است.

روزت مبارک مرد من.