دریایی که من بودم

برای برداشتن لباسم به تراس میروم. هوا جوری گرم است که تعبیر " گرم " برای توصیف آن زیادی غیرمنصفانه است ، باید گفت جانسوز است، جانسوز. بادمی آید و زمین پر است از پرهای سفید کوچکی که روی زمین می رقصند. انگار که کبوتری را در آسمان پرپر کرده باشند. به سرعت لباسم را از روی رخت آویز کش می روم و از هوای جهنمی تراس فرار میکنم. کنار نرینه جان دراز میکشم. حس عجیبی برای چند ثانیه تمام بدنم را فرامی گیرد. از نرینه جان میپرسم : تا حالا شده حس کنی کل بدنت گیج میره؟ با چشمانی نیمه باز میگوید: نوچ. با هیجان میگویم : من الان تجربه اش کردم ، حس عجیبیه، انگار که بدنت دچار جزر و مد شده. مثل یه موج از نوک انگشتای پام شروع شد و تا سرم ادامه پیدا کرد و چند بار تکرار شد، انگار که بدنم موج میخورد. باور کن خیلی حس عجیبی بود. بدنم مثل یه دریا شده بود. فکر کن عمیق ترین جای دریای بدنم شکمم باشه و یه ماهی گلی کوچولو اون وسط برای خودش بچرخه و زندگی کنه ... چقد زیباس. نرینه جان بوسه ای به شانه ام میزند و میگوید: حقه باز کوچولوی من ، ماهی گلی ها انگل دارند، از ما گفتن بود. 

 

من :(

دریای درونم :(

ماهی گلی کوچولو :(

ولی واقعا من حس دریا شدن داشتم. تازه ماهی گلی کوچولویش هم حقه نبود ، استعاره بود، همینجوری محض فانتزی .

 

 

کرم هایی که در من می لولند

بعضی آدم ها کتک زدنی اند. مثل دکتری که امروز در مطبش بودم. بی فرهنگ ِ خارج نرفته اصلا به مغز معیوبش نمی رسد آن قاب عکس مخمل مشکی براق را به شکلی روی میز قهوه ای اش قرار دهد تا من ِ بیمار ِ کرم در ماتحت افتاده از شدت فضولی " یعنی عکس کی میتونه باشه؟ " یادم نرود اصلا واسه چی امده بودم دکتر. یعنی قشنگ نیت کرده بودم بعد از اتمام معاینه جوری کتکش بزنم که هر جنبنده ای گذرش به جنازه اش افتاد یقین کند با قطار تصادف کرده ولی بعدش با خودم گفتم : نععععه. اگه بزنمش برا خودش اسمی در می کنه.

یعنی اون عکس کی بود؟ خدایا چرا واکسن فضولی را به ذهن یه دکی باحال متبادر نمی کنی آخه ؟ نمیگی من آخرش یه روز از فضولی می میرم. هان ؟

چه عرعرها که در نطفه خفه نکردیم

فردا مادرم برای دومین بار می رود زیر تیغ جراحی. چند روز است با خنده از خانم دکتر مهربانش تعریف و تمجید می کند و می گوید شیفته ی "مادر" گفتن ِ خانم دکتر شده. اما من می دانم آنور سکه چه خبر است. من میدانم آنور این خنده های به شدت واقعی نما چه طوفان ِ استرس و اضطرابی برپاست. من میدانم که چقدر بیهوشی برایش وحشت آور است. اما برای دلخوشیش خودم را به نادانی می زنم.

حال ِ امروز مادرم مرا پرت می کند به کودکی هایم. آنجا که سرنگ در یک دست و شیشه ی حاوی مواد آمپول و آب مقطر در دست دیگر ، راست راست از جلوی بچه هایی که منتظر نوبت آمپولشان بودند و چه عرعرها که نمی کردند ، عبور می کردم و در همین فاصله ی عبور از صندلی های سالن انتظار تا اتاق تزریقات خوهران تمام ترس و رعشه ی بدنم را گوله می کردم و شوت می کردم به ناخودآگاهم و جوری که همه ببینند آمپول را جلوی سینه ام می گرفتم که یعنی : بعله ... ببینید چه دختر شجاعی هستم. اما همین که وارد اتاق تزیقات می شدم و روی تخت دراز می کشیدم و شلوار مبارک را پایین می کشیدم ، همان ترس گوله شده ی شوت شده ، با سرعت نور به خودآگاهم شوت می شد و با شدت به جمجمه ام برخورد می کرد ، از جمجمه ام رد می شد و در تمام بدنم پخش می شد و هر چه اعضا و جوارح داشتم همگی باهم لمس می شدند و تا پرستار کارش تمام شود بدنم در همان حالت می ماند. یعنی به معنای واقعی کلمه برای چند دقیقه یک جنازه ی واقعی می شدم که هیچ کس از جنازه شدندش خبر نداشت الا خودش.

حالا چرا اینقدر به خودم فشار می آوردم که تریپ شجاعت بردارم ، هنوزم برای خودم مبهم است اما حس موج ترسی که یکباره بر سرم فرود می آمد هرگز فراموشم نمی شود.

ته کلوم :

دعا لازمیم ... شدید.

چند کلوم ختم کلوم :

* باز هم رفتم رو مود خستگی و بیزاری از همه ی عالم و آدم.

* این روزها آهنگهای قدیمی قمیشی را زیاد گوش می کنم و شوهری با نگاههای زیر چشمی گاه و بی گاهش سوالی از من می پرسد که نمی فهمم چیست.

* آقا جان یک نفر تو این بلاگفای خراب شده پیدا نمیشود برای آهنگ مورد علاقه ی من کد بسازد تا بتوانم بذارمش پس زمینه ی وبلاگم ؟ یا به زبان ساده تر: هل من ناصر ینصرنی ؟

عزیزانی که " عزیز " بودنشان آب رفته

آدمهایی در زندگی همه ی ما وجود دارند که به هیچ نحوی نمی توانیم تکلیفشان را با خودمان روشن کنیم. درحالی که "عزیزند " ، "حال بهم زن " هم هستند و به هیچ نحوی هم نمیتوانیم رفتارشان را اصلاح یا تغییر دهیم ، بلکه همانی بشوند که ما آرزو داریم باشند. وجودشان اجباری است و نمی توانیم از فشن ِ زندگیمان این مدل آدمها را حذف کنیم. همیشه یک جایی از زندگی باید این مدل از آدمها باشند تا روی روح و روانمان لی لی کنند و ما مجبوریم به رویشان لبخند بزنیم و هیچ رقمه نمی توانیم خودمان را راضی کنیم که یک بار برای همیشه از وسط ِ قلبمان قیچی شان کنیم.

این آدمها عزیز بودنشان آن دور دورها جا مانده است ، شاید یک جایی در میان کوچه پس کوچه های صاف و ساده ی کودکی. وحالا که بزرگ شده ایم و یک چیزهایی از این دنیای رنگی پنگی حالیمان شده، آدمها را شناخته ایم ، دو سه پیرهن در صحنه های مختلف زندگی پاره پوره کردیم ، تازه درمی یابیم که چقدر این نوع آدمها قابل پیش بینی ، سطحی ، حال خراب کن ، و دم دستی هستند. هی زور میزنیم که بازهم مثل سابق در گوشه موشه های ذهن و قلبمان عزیز بمانند ، اما منطق و عقل لعنتیمان اجازه نمی دهد. ازشان فاصله می گیریم ، از دیدار غافلگیرانه شان خوشحال نمی شویم ، هرجا آنها را می بینیم سر خرمان را کج می کنیم و در کثری از ثانیه از میدان دیدشان محو می شویم ، سعی می کنیم هرجا که میدانیم حضور دارند آفتابی نشویم ... و کلا می شویم دو قطب یک باطری. ما اینور ، آنها آنور. وتا همیشه یک رابطه ی قطع نشدنی لعنتی بین ما و آنها باقی می ماند. اما با همه ی این گرخیدن ها گاهی دل ِ کودکیمان ، یک جایی آن دور دورها ، برایشان تنگ می شود.

 

ته کلوم :

وقتی میخواهم با این مدل از آدمهای زندگی ام فیس تو فیس شوم به شدت بی حوصله می شوم و استرس می گیرم.

چند کلوم ، ختم کلوم :

* همیشه شادی های ما کوچک و ناپایدار هستند، به این میگن یه سیستم روحی ایرانی الاصل.

* میان علفزار خیالم چه می چری که روز به روز کابوس تر می شوی ؟؟؟

* ما به نیرنگ اطرافیان صبوریم واطرافیان به سبب نعمت وجود ما شاکر وعجب اینکه صابرا ن وشاکران هردو اهل بهشتند.

تبعات ولگردی در خویشتن

لیست متعلقات و ملحقات قلبی عاصی ، که به مزایده گذاشته می شوند :

سه دستگاه کینه ی شتری که نصف و نیمه تلافی شده اند ... ( نیم بها )

سرویس N پارچه ی لبخند ملیح با مارک معتبر عشوه ... ( آکبند ِ آکبند )

چند عدد تنفر عتیقه که بارها از گمرک قلبم برگشت خورده اند ... ( 100% سرطان زا )

یک تشت آبرو که بارها از بام گناهان مختلف افتاده و شباهت عجیبی به آبکش دارد ... ( بُنجُل )

دو تخته آرامش که هر مرد و نامردی لگد کوبشان کرده ... ( بافته شده به دست هنرمند روزگار )

چند گلدان خاطرات بد که با خون دل آبیاری شده اند ... ( به اولین پیشنهاد فروخته می شوند )

چند دست قهقهه که در موارد نادر به تن چهره رفته اند ... ( 100% از ته اعماق ِ دل )

یک مشت خاطرات خوب که در جیب جا می شوند ... ( به بالاترین پیشنهاد فروخته می شوند )

کلکسیونی از توبه های کمیاب ... ( چیزی در حد فسیل یک دانیاسور )

چند تابلو از ایده هایی که در نطفه به ملکوت پیوستند ... ( مخصوص نوابغ و مخترعین )

یک سرویس مهربانی الماس نشان ... ( فقط با مصاحبه واگذار می شود )

چند عدد اشتیاق اورجینال ... ( با قابلیت پتانسیل بالا و تبدیل به نا امیدی )

یک چمدان عشق ... ( که با عرض شرمندگی صاحب دارد و فروشی نیست )

وچندین وابستگی دنیوی که جزو دور ریختنی ها می باشند و به درد هیچ خری نمی خورند.

 

ته کلوم :

لطفا جهت شرکت در مزایده تیپ منصفانه بزنید ... ازآوردن اطفال جدا" خود داری کنید ... قبل از ورود کفشهای فضولی را بکنید .

چند کلوم ختم کلوم :

* چند وقت پیش خواب دیده بودم یکی از دوستان حاجی شده ... الان تو مکه ست ...دیدن انواع خواب با تضمین ِ تعبیر قطعی ، با نازل ترین قیمت ... بشتابید .

* من ... تو ... پنجه های سکوت ... زورآزمایی جالبی بود .

* به خدایم : وقتی خودم را به نادانی میزنم از تو طلب توضیح واضحات دارم ... البته در اینکه خیلی چاکرت هستیم شکی نیست.

* زین پس به جای واژه ی کریه (( بی غیرتی )) بفرمایید (( دموکراسی ِ خانوادگی )) .

* کمتر به ماه خیره شو ... گرگ بودنت تابلو می شود .

قرتی هایی که ما بودیم

چند شب پیش به همراه خانواده رفته بودیم عروسی یکی از فامیل های دورمان. اما خواهر زاده های ِ قر آماده به شلیک در کمر ِ من که فامیل دور و نزدیک سرشان نمی شود ، همین که بساط لهو وعلب و دلمبل و دیمبو به راه شد افتادند وسط سالن و د ِ بقر. بزرگترینشان دوازده ساله و کوچکترینشان یک سال و نه ماهه است. انگار نذر دارند که وسط هر عروسی آبروی خانوادگی ما را با حرکات عجیب غریب و نخراشیده شان - مخصوصا آن آتشپاره ی یک سال و نه ماهه - به باد بدهند.آتشپاره ی ِ مذکر ِ نیم وجبی ِ ناقلا وسط مجالس همین که چشمش به پاهای لخت زنان و دخترکان می افتد هوش از سرش می پرد و مثل کنه می چسبد به آنها تا پاهایشان را گاز بگیرد. لامصب فقط هم به سمت کسانی که پاهای سفید و مخملی دارند ، تیر می کند. و الحق که همیشه نشانه گیریش دقیق است ، پدرسوخته.

بعد از اینکه مجلس به پایان رسید خواهر زاده ی دوازده ساله ام را کنار کشیدم و گفتم : ببین خاله جان ، حرفهای امشب مرا هیچ وقت فراموش نکن و سعی کن حداقل تا هشت سال آینده حرفهای امشب مرا به خاطر بیاوری تا بعدا مثل من نادم و پشیمان نشوی - چهره اش لبریز از هیجان شد ، که حالا خاله چه حرفهای رازآلودی را می خواهد بگوید - من همسن و سال تو که بودم عشقم این بود که وقتی فیلم عروسی فامیل را می بینم من هم جز کسانی باشم که مشغول امر لذت بخش قرپاشی هستند و دوربین روی آنها زوم کرده اما بزرگتر که شدم از اینکار خود به شدت خجالتزده می شدم و همش به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینقدر در مجلس این و آن قر ریخته ام .الان از دیدن خودم در فیلم عروسی دیگران نفرت دارم که چهار تا انگشت انداخته ام در دهان گشادم و هی سعی می کنم تا بلندترین سوتها را از خودم تولید کنم. سعی کن در هر مجلسی نرقصی.

خواهر زاده ام با تنی خسته از رقاصی آن شبش ، گردن کج کرده بود و به حرفهایم مثلا گوش می داد ، من هم که دیدم از هیجان اولیه خبری نیست و وقعی به تجربیات گران بهایم نمی نهد و یاسین در گوش خر می خوانم ، پیشنهاد دادم همگی برویم یخ در بهشت بخوریم تا حالمان جا بیاید. خواهر زاده ی گرام همین که اسم یخ در بهشت به گوشش رسید ، انگار روح در کالبد مرده دمیده باشی خودش را از آن حالت شل و ولی خارج کرد و صف اول ِ یخ در بهشت خورها ایستاد و من هاج و واج از سیاستی که بچه های امروزه به کار می برند ، مشغول بلند کردن فکم از آسفالت شدم.

 

ته کلوم :

حالا وارد هر مجلسی می شوم اعم از تولد و سالگرد و عروسی و ... و هرجا که پای قر در میان باشد ، به دلیل سوابق ِ پر بار ِ کودکی ، دستم را می گیرند و کشان کشان می برند وسط مجلس که یالا روی همه را کم کن. مرا می گویی ؟ حاضرم در آن موقعیت با یک گلوله خودم را خلاص کنم.

چند کلوم ختم کلوم :

* خوب ِ خوبم ... دکتر هم نرفتم.

* اگر از کامنتهایم خبری نیست دلیل بر نخواندن نوشته هایتان نیست ... می خوانمتان ، اما در سکوت.

* آقای شوهر سهره ی خوش آوازی دارد که بسیار هم گران قیمت است اما بدجوری کرم به فلانمان افتاده که در یک فرصت مناسب پرش بدهیم برود برای خودش عاشق شود و جوجه های زیبایی مثل خودش به دنیا تقدیم کند.

به جیرجیرک اتاق خوابمان

یعنی اگر دستم به وجود منحوست برسد ، درست مانند یک جانی خطرناک به چندبار اعدام محکومت میکنم و بدون فوت وقت حکمت را اجرا می کنم. اول توی روغن داغ سرخت می کنم تا مثل ذرت باد کنی. بعد کبابت می کنم تا بترکی و تمام دل و روده ی سفیدت از پشتت بزند بیرون. بعد با پشه کش چندبار بر سر بی عقلت کوفته و جنازه ی نکبت بارت را از یک پا گرفته و به درون آکواریوم می اندازم تا ماهی های نازنینم یک لقمه ی چپت کنند. پس اگر به نت دسترسی داری و تصادفا بلاگفا را زیرو رو می کنی و تصادفاتر وبلاگ مرا میخوانی ، - و خودت هم می دانی همچین چیزی محال است و من دچار تشنج تخیل شده ام - بهتر است کاسه کوزه ات را جمع کرده و از اتاق خوابمان اسباب کشی کنی چون بدجوری برای بیرون آمدنت کمین کرده ایم.

 

ته کلوم :

چند شب است تا سر روی بالش می گذاریم جیرجیرهایش شروع می شود و آنقدر ادامه می دهد تا جمیع اموات من و شوهر جان - که با تمام ادعایش از پیدا کردن یک جیرجیرک نیم وجبی عاجز مانده - بساط سیزده بدر جلوی چشممان پهن می کنند و صاف می زند توی برج العرب ِ خوابمان.

چندکلوم ختم کلوم :

* دلم برای تعدادی از دوستان بیخودم که بعد از یک سال و چهار ماه هنوز بهم کادوی عروسی ندادن و هر هفته میگن این هفته میایم پیشت ، تنگ شده.

* دقت کرده اید که بعضی از آدمها بدجوری زنده بودنشان به دردنخور است خیلی ؟

* بیا دستم را بگیر و از دفتر فراموشی ِ تمام آدمها خطم بزن.

توالت ِ آرامش بخش ِ خانه ی ِ من

روغن ریختم تو قابلمه و زیرشو روشن کردم. تکیه دادم به اوپن ، احساس کردم احتیاج به تخلیه دارم. در قابلمه رو گذاشتم و رفتم سمت توالت. خیلی ریلکس کشیدم پایین و نشستم رو کاسه توالت. یکم پاهامو جا به جا کردمو دستامو گذاشتم زیر چونه ام و نمیدونم تو کدوم فکر لعنتی ِ بی پدرمادر ِ گشاد فرو رفته بودم که به کلی قابلمه رو یادم رفت. یهو یه بوهایی به مشامم خورد و تازه یادم افتاد چه ایزوگامی داره برسرم میشه. نصف و نیمه کشیدم بالا و دستها رو شسته و نشسته و سکندری خوران پریدم تو آشپزخونه و دیدم بعععله ، مثل قطار فیلم های خارجکی که داره سربازها رو از جنگ برمی گردونه و با ابهت دودهای گنده و کلفت وغلیظ از دودکشش میزنه بیرون ، دود داره از قابلمه مبارک میزنه بیرون. عینهو عقاب پریدمو قابلمه رو همونطور با در بسته گذاشتم تو تراس و در باز کردن همان و دود تا فیها خالدونم رفتن همان و بووووووووووووف آتیش گرفتن روغن در اثر تعاملات شیمیای با اکسیژن ِ بی جنبه ، همان. حالا با چه جون کندنی خاموشش کردم بماند ، آلزایمرو داشته باش ، هرچی دارم تو این چند روز به خودم فشار میارمو زور میزنم که تو توالت داشتم به چه چیزی فکر میکردم که نزدیک بود کل ِ خونه زندگی و از همه مهمتر جون عزیزمو به باد بده یادم نمیاد که نمیاد.

 

ته کلوم :

اینجانب با پوست کلفتی هرچه تمام تر بعد از خاموش کردن آتش ، بازهم هوس ذرت بو داده کرده و اینبار عملیات با موفقیت انجام شد... اهم.

 

چندکلوم ختم کلوم :

* گاهی وقتا خیلی خیلی خیلی که اذیتش کنم ، وقتی میخواد اوج ناراحتیشو بهم بفهمونه ، تمام زورشو تو صداش جمع می کنه و میگه : چه بمیرن برات چه ب ر ی ن ن برات. و من اون موقع اس که دلم میخواد حسابی گازش بگیرم.

* نمیدونم چه حکمتیه که بیشتر دوستام همزمان حامله شدن . همش با خودم میگم نکنه واگیردار باشه.

* موهامو کوتاه کردم ، راه به راه بهم میگه خوردنی شدی... منو میگی؟ همچنان در خرکیفی به سر می برم.

و آدمهایی که از بیخ بزرگند

آدمهایی هستند که هرجور زیر و بالایشان کنی باز هم بزرگ اند. وقتی بین گفتگوهایتان بادی به غبغب می اندازی و می گویی فلان کتاب را خوانده ای ؟ و قیافه ات را یک جوری می کنی که انگار خیلی کتاب خوانی ، با متانت به چشمهایت خیره می شود و می گوید که نقدش را هم خوانده. این آدمها خیلی کتاب می خوانند. خیلی فیلم می بینند. خیلی چای یا قهوه می خورند. خیلی صدایشان بم و جذاب است. خیلی لباسهای سفید می پوشند. خیلی اشیای دوست داشتنی لابه لای وسایلشان دارند. خیلی دکور اتاقشان خاص است. خیلی کلمات گوش پر کن بلدند که به خوردت بدهند. خیلی باهوشند و پیش از آنکه تو حرفی بزنی میدانند چه می خواهی بگویی. خیلی خونسردند و در حالی که تو داری حنجره پاره می کنی از عصبانیت ، آنها در حالی که با آرامش فنجانشان را به لب نزدیک می کنند به کوتاهی و با منطق جوابت را می دهند. خیلی حرفتان خنده دار باشد ، فقط به لبخندی اکتفا می کنند ، طوری که به ندرت می توانی فرم دندانهایشان را به خاطر بیاوری. خیلی وقتها وقتی نگاهشان می کنی در حال فکر کردن هستند. خیلی باید زور بزنی و به تمام اعضا و جوارحت فشار بیاوری تا بفهمی عصبانی اند یا ناراحت. خیلی حرکات مبهمشان حرص درآر است. خیلی احساس خرفتی می کنی وقتی نمی توانی بفهمی چه دردشان است. خیلی مرتب و منظمند. خیلی سیگار می کشند. خیلی دوستت دارند بی آنکه نشانت بدهند چقدر بزرگ است دوست داشتنشان. خیلی منطق و استدلالهایشان قوی است جوری که به هیچ نحوی نمی توانی مقابلشان حرفت را به کرسی بنشانی.در خیلی از زمینه ها صاحب نظرند. درباره ی چیزهایی که حتی عقل جن به آنها نمی رسد ، اطلاعات بالایی دارند. خیلی خوشتیپند. خیلی کم اتفاق می افتد که چند دقیقه متوالی حرف بزنند و کلا از زیاده گویی به دورند. همیشه یک جاندار - اعم از گیاه یا حیوان - با آنها هم اتاق یا هم خانه است که در حد مرگ به آن وابسته اند... این دست از آدمها هر جور زیر و بالایشان کنی باز هم بزرگ اند.

 

 

ته کلوم :

جالب اینجاست که اکثرا یا متولد شهریور هستند یا مرداد.

 

چندکلوم ختم کلوم :

* اگر آدمهای بزرگ زندگی شما هم این شکلی هستند ، از خصلتهایی که دارند و من جا انداخته ام برایم بنویسید.

* ببار ... من هنوز هم چتر می شوم برای اندوه های ریز و درشتت.

* ای خدا... بیا تمام کنیم این لجبازی را نه تو حال مرا بگیر نه من حال تو را ، مثل دوتا بنده و خدای دوست داشتنی بنشینیم و با هم حال کنیم. هان؟ موافقی ؟

تلخند

 

اولي : مردها خوب ِ خوبشونم حرومزاده اس.

دومي : درسته ، خدا رحمت كنه مادر اين حرومزاده ها رو.

 

ته كلوم :

اين كه ميگن ما دنياي خوبي داريم يعني اين.

چند كلوم ختم كلوم :

* نظر خواهي را بستم كه بستم ... اينجا فقط صداي خودم به گوش ميرسه و بس.

* به پائيز : باور كن اينجا هنوز تابستونه ... بميرم برا غربتت.

* برام اس ام اس امده: عشق تنها سهم مرغ عشق نيست / مي توان عاشق شد و گنجشك زيست.

همیشه پای یک مینا در میان است

در گذشته ی نه چندان دور نسبت به دوست ِ دوستم که مینا نامی بود، ندیده و نشناخته

حساس شده بودم. یک روز مانده به جشن عقدم متوجه شدم که فرزان (شوهرم )

کشته مرده ای به اسم مینا دارد. و اما آخرین مینای زندگی من مرغ معصومی است متعلق

 به فرزان. که داریم نقشه می کشیم کجای خانه ی هشتاد متریمان بچپانیمش که جایمان

را تنگ نکند. قصد دارم قفس پایه بلند شکیلی برایش بخرم و در بهترین نقطه ی سالن ، جلوی

دید بگذارمش تا از خوشی احساس طوطی بودن کند.

 

 

ته کلوم :

راستی مینای ما حرف هم می زند ، البته فقط چند جمله : فرزان ، سلام بابا ، خوش آمدید

 بیا بیا ، میووو.

 

چند کلوم ختم کلوم :

* امتحانات یکی پس از دیگری دارند ناک اوت می شوند ... بلند بفرررست صلوااااات.

* مطمئنم معدلم کمتر هفده خواهد شد و این یعنی اعلام عزای عمومی به مدت یک هفته برای جهانیان.

* کاهش وزنم به 15 کیلو رسید ، تا چند ماه آینده از الهام یک اینچ بیشتر باقی نخواهد ماند... فسیل شدم.