همینطور که زیر سنگینی بدنش نفسم بند آمده به چشمانش خیره می شوم و موهایش را نوازش میکنم ، آرام زمزمه می کنم دوستم داری؟... نمیدانم چرا، ولی همیشه دلم میخواد این سوال را که او جوابش را به حواس پنج گانه ام خال کوبیده ، باز هم بپرسم... خیره در چشمهایم از آن لبخندهای مکش مرگ ما می زند و با تمام جذابیتی که همیشه فکر میکنم من فقط عمقش را درک می کنم ، می گوید تازه دارم عاشقت می شوم. حس خوبیست ، دلم می خواهد در انحنای گردنش گم شوم و او این را خوب می فهمد.و من عاشق همین خوب فهمیدنهایش هستم.

 

ته کلوم :

دوازدهم همین ماه سه ساله می شود عشقمان.

 

چند کلوم ختم کلوم :

* این روزها به سراغ هر وبلاگ قدیمی که می روم یا حذف شده یا نوشته تعطیل می باشد. بلاگفا نویسنده های خوبی رو از دست داده.

* می ترسم آزادت کنم از میان چشمهایم... میدانم برمی گردی ، میترسم نگذارند برگردی.

* پای تو که در میان باشد، حتی نسبت به خودم هم حسودم. دوست داشتنت مریضم کرده.