دیشب با تمام خستگیش گفت آماده شو بریم بیرون. فهمید تمام روز از زور تنهایی چقد بی حوصله شده ام و حالا با آمدنش بال درآورده ام ، خواست خوشحال ترم کند. البته بیشتر شبها همینطور ول می چرخیم در خیابانهای شهر اما وقتی خیلی خسته باشد نمی رویم. سریع لباس پوشیدم و زودتر از او رفتم دم در منتظر ماندم. مثل همیشه آراسته لباس پوشیده بود اما پشت کفشهایش را بالا نکشیده بود، فهمیدم که قرار است توی ماشین بمانیم و شهر را بگردیم و جایی پیاده نمی شویم. از کنار هر کافی شاپ که رد می شدیم می گفت : چیزی نمی خوری ؟ و من جوابم یک کلمه بود ، نه. دلم نمیخواست با این تن خسته پارک کند و پیاده شود. دوس داشتم راحت باشد. هر از گاهی که نگاهش می کردم شانه های مردانه ی خواستنیش را تکان تکان می داد و با آهنگی که فضای ماشین را پر کرده بود می رقصید و می خندید و من هم از ته دل به حرکاتش که خستگی در آنها موج میزد می خندیدم و به این فکر می کردم که چقدر خودش و شیرین کاریهایش را دوست دارم... به خانه برگشتیم و بعد از عوض کردن لباسهایمان طبق عادت همیشه دوتایی رفتیم سمت سرویس بهداشتی. من آرایشم را شستم و او مسواک زد. رفتیم توی تخت ، همین که سرم را روی بازویش گذاشتم احساس کردم زیر بینی ام خیس شد ، با انگشت خیسی را لمس کردم و نور موبایل را انداختم روی انگشتم ، خون بود. خون دماغ شده بودم ، خیلی سریع دستمال آورد و گذاشت زیر بینی ام. طعم خون پیچید توی حلقم و سرم کمی گیج می رفت. دلداریم داد که : چیزی نیست بخاطر گرمای هوای بیرونه. خون که قطع شد دستمال را دادم بهش که بندازد توی سطل کنار تخت. همانطور که به خون روی دستمال نگاه می کرد انداختش توی سطل. گفت: خوبی؟... گفتم: خوبم ... شب بخیر. بوسیدمش و چشمهایم را بستم. طولی نکشید که خوابید اما من هنوز بیدار بودم و به شانه های مردانه اش نگاه می کردم. سرم هنوز گیج می رفت. نمیدانم کی چشمانم سنگین شد و خواب مرا با خود برد.

صبح با صدای alarm گوشیش از خواب بیدار شدیم. صدای زنگش را خفه کرد و برگشت سمت من ، آرام بهم نزدیک شد و از پشت چسبید بهم و بغلم کرد. به نرمی گردن و شانه ام را بوسید و پاهایم را کشید بین پاهایش. از جایم تکان نخوردم ... حس خواب سمجی مرا به سمت خود می کشید و اجازه نمی داد برگردم سمتش. در این کشمکش بالاخره خواب پیروز شد و همانطور که توی بغلش بودم دوباره خوابم برد. با سردرد بیدار شدم و پاهایم را از بین پاهایش کشیدم بیرون ، متوجه شد که بیدار شده ام ، حلقه ی دستانش را از دور کمرم باز کرد و بعد از کمی کش و قوس برگشتم سمتش. چشمانش را بسته بود اما بیدار بود. آرام بوسیدمش ، چشمهایش را باز کرد و لبخند زد.گفتم : سلام ... پاشو که حسابی دیرت شده. بلند شد رفت دستشویی و برگشت. منم با سردرد لعنتی ام کلنجار می رفتم و زیر پتو مچاله شده بودم. همینطور که لباس می پوشید نگاهم میکرد ، گفت : زیاد نخواب بی حوصله میشی. اززیر پتو بیرون آمدم و همانجا روی تخت نشستم ، گفتم : رنگ و روم خیلی بده ؟ لبخند زد و گفت : رنگت مثل گله. توی بینی ام احساس خیسی می کردم. با انگشت لمس کردم باز هم خون دماغ شده بودم. برایم دستمال آورد و کنارم نشست ، نگران بود ، گفت: میخوای بریم دکتر ؟ گفتم: نه. گفت: مطمئنی ؟ گفتم، آره تو برو دیرت نشه. با هم از اتاق خواب بیرون آمدیم و بدرقه اش کردم. رفتم صورت و داخل بینی ام راشستم و دوباره روی تخت ولو شدم. بازهم طعم خون توی حلقم پیچیده بود. فکر کردم نکند بیماری بدی باشد ... نکند بمیرم و او تنها شود ... نکند تنهایی بیاید بشیند سر قبرم و ... اشکم سرازیر شد ، با بیحالی بلند شدم و برای نهار آب دوغ خیار درست کردم ، خودش می داند که وقتی مریض احوالم نهار یا شام باید آب دوغ خیار سق بزند. تا ظهر که بیاید دراز به دراز افتادم روی مبل و تلوزیون تماشا کردم. ظهر که آمد شیرینی خریده بود ، به جای آب دوغ خیار شیرینی خوردیم و بهم تکیه دادیم و تلوزیون تماشا کردیم. بازهم احساس کردم بینی ام خیس شده ... باز هم خون دماغ شدم ... با نگرانی گفت : از دیشب تا حالا این بار سومه ، بیا بریم دکتر، حتما یه زکام ساده اس. دستمال را زیر بینی ام گرفته بودم و با بغض نگاهش می کردم... بازهم یک "نه" محکم گفتم و خودم را مشغول فیلم دیدن کردم. بی هیچ حرفی فیلم از زیر نگاهمان می گذشت اما هر کدام از ما جای دیگری سیر می کرد. آرام دستم را نوازش می کرد و من با ترس بزرگی که توی دلم افتاده بود دست و پنجه نرم می کردم.

از عصری که رفته سرکار تا الان خون دماغ نشده ام اما ترسم بزرگ تر شده... خیلی بزرگ.

 

ته کلوم :

هیچ وقت از غافلگیر شدن تو زندگیم خوشم نمیاد. حتی وقتی یه خبر خوب باشه چه برسه به یه خبر بد.

 

چندکلوم ختم کلوم :

* یک جفت دست سفید و لطیف ... یادت می آید گفتم دستهات شبیه دستهای دکترهاست ؟

* دیگه حالم از این سریالهای تکراری کش دار بهم میخوره.

* بنفش ها پیروز شدن ، من که سفید انداختم ، بخاطر کارم مهر لازم بودم ، اما بازهم امید دارم که کبودیهایمان را مرهم باشد.