سارا ، رفیق فابریکم ، زنگ زد تا باهم برویم لباس عروسش را انتخاب کند ... قرار بود جلوی بانک همدیگر را ببینیم. من زودتر رسیدم ، گرما داشت کلافه ام میکرد که از دور پیدایش شد. مانتوی سبز خوش رنگی پوشیده بود و کمی لاغر شده بود. لبخند زیبای همیشگی اش را به چشمهایم پاشید و به جبران چند ماه دوری و جدایی به گرمی در آغوش هم فشرده شدیم. قدم زنان به سمت مزون مورد نظر راه افتادیم و سارا با شور و شوق و مثل همیشه با ذکر تمام جزئیات از تدارکات عروسیش و دکور خانه ی نقلیش حرف میزد و من مثل همیشه با لبخند گوش میدادم و به نشانه ی تایید و تبریک سرم را تکان میدادم. روز شلوغ و گرمی بود. کلافگی از سر و روی مردم چکه می کرد.انگار همه می خواستند با عجله خودشان را به جایی برسانند. اما من فارغ از همه ی اینها از ته دل برای سارا خوشحال بودم. سرزندگی و اشتیاق از تمام کلمات و حرکاتش می بارید و من همنوا با احساسات مخملیش سبک بال و با آرامش درکنارش قدم میزدم و از همراهیش لذت می بردم.

چند قدم مانده بود به مزون برسیم که فریاد زن جوانی میخکوبمان کرد و در یک لحظه همه ی عابران از حرکت ایستادند... انگار عجله ای که میان پیاده روها مثل سیل خروشان بود در یک لحظه یخ بست. زن جوان در چند قدمی من درست پشت سرم ایستاده بود. تا سر چرخاندم دیدم دخترکی را نقش زمین کرده و با مشت و لگد به جانش افتاده. دخترک مانتوی قرمزی به تن کرده بود و چشمهایش با لنز نقاشی شده بود. موهایش فر خورده و آرایش غلیظی به صورت داشت.زن جوان هم آرایش ملایمی داشت و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود.

زن جوان به نفس نفس افتاده بود ، دخترک در یک لحظه خودش را از زیر دست و پای زن بیرون کشید و داخل نزدیک ترین مغازه پناه گرفت. زن جوان کنار درب مغازه ایستاده بود. درحالی که روسریش را با دستانی لرزان مرتب می کرد رو به دخترک فریاد می کشید : من بچه دارم ، مادر فلان... با مرد ِ زن دار روی هم میریزی فلان فلان شده؟ خودم الان دیدم که باهم قدم میزدید ... دیشب هم اس ام اس هایت را روی گوشی شوهرم دیده ام.زن جوان نعره می کشید و دخترک می لرزید و گریه می کرد.

دهانم تلخ شده بود و زانوهایم ذوق ذوق می کرد. دلم برای هر دو می سوخت ، دخترک طوری در خودش مچاله شد بود که انگار میخواست خودش را از تیرباران ِ نگاههای دیگران محو و ناپدید کند. اما هیچ راه فراری نداشت. نگاه زن جوان در چهره ی تک تک تماشاچیان می دوید و انگار میخواست قضاوت همه را به نفع خودش جمع کند.همین موقع بود که مرد قد بلندی از میان جمعیت به سوی زن جوان آمد و دختر بچه ای حدودا دوساله در بغل داشت. شوهرش بود ، نزدیکش که رسید ، زن فریادهایش بلندتر شد. مردک دیلاق بی معطلی دستش را در هوا چرخاند و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که زن بینوا پخش زمین شد. قبلم درد گرفت. به ویترین مزون تکیه دادم ، این همه بی رحمی و بی آبرویی توان ِ ایستادن را از پاهایم گرفته بود. سارا حرفهایی میزد که بریده بریده به گوشم می رسید. درد جانکاهی که از نگاه زن می بارید جانم را به آتش می کشید.

صدای آژیر ماشین پلیس که در حال نزدیک شدن بود با صدای جیغ و گریه ی دختر بچه ی معصوم که میان آغوش کثیف پدرش دست و پا می زد، در هم آمیخته بود. همین که پلیس ها رسیدند، مردک پست فطرت دختر بچه را محکم به سینه گرفت و شروع به دویدن کردو با سرعتی باور نکردنی میان جمعیت گم شد. میان همهمه و "هو" کردن مرد توسط تماشاچیان ، دخترک نیز از فرصت استفاده کرده بود و از حصار مغازه خارج شده و فرار کرده بود. زن جوان خودش را به ماشین پلیس رساند و به سمتی که شوهرش فرار کرده بود اشاره می کرد. نمایش به پایان رسیده بود و جمعیت در حال پراکنده شدن بود.

من و سارا با دست و پاهایی آویزان وارد مزون شدیم. میان سفیدی لباس عروسها چشمانم سیاهی می رفت. زن جوان را با لباس سفید و تور توری عروسی تصور کردم ... شاید هیچ وقت فکرش را نمی کرد که روزی اینچنین میان خلایق غرورش لگدمال شود. او هم حتما مثل همه ی عروسها با هزار امید و آرزو زندگی مشترکش را آغاز کرده بود ، زندگی مشترکی که حالا مانند باتلاقی او و همه ی آرزوهایش را درون خود می کشید و روحش را هزار تکه کرده بود.با خودم فکر می کردم حالا امشب را کجا سر خواهد کرد؟ و چطور با این همه زخم که بر روح و قلبش نشسته به زندگیش ادامه خواهد داد؟ ... فکر ِ این زن داشت دیوانه ام می کرد.

با همه ی تلخی که بر کاممان نشسته بود به چند مزون دیگر سر زدیم و بالاخره لباس عروس زیبا و باشکوهی انتخاب کردیم. رفتیم بستنی فروشی و کلی درباره ی اتفاقی که افتاده بود بحث کردیم وغصه خوردیم که حال خوبمان آوار شد روی قلبمان.آسمان رو به تاریکی می رفت که از هم جدا شدیم. تمام مسیر برگشت صحنه ی سیلی خوردن زن از شوهرش ،از جلوی چشمانم کنار نمی رفت. بغض کرده بودم. به خانه رسیدم و خودم را روی مبل رها کردم . حوصله نداشتم لامپها را روشن کنم.از پنجره ی مشرف به خیابان صدای اذان می آمد. بالاخره بغضی که تمام راه داشت خفه ام می کرد شکست و تمام اندوهی که قلبم را پوشانده بود، چکه چکه از چشمهایم فرو ریخت.

 

ته کلوم : ندارد.

چندکلوم ختم کلوم :

* عنوان : برگرفته از ترانه ی محسن چاووشی.

* چند روز است وقتی شوهرم صبح می رود سرکار حس می کنم کسی میان سالن پذیرایی راه می رود و بارها با حس ِ حضور ِ موجودی غیر از خودم در خانه ، از خواب می پرم.

* این روزها من و شوهری بعد از نهار آهنگهای قدیمی گوش می دهیم : حمیرا ، هایده ، ایرج مهدیان ، داوود مقامی و... آنقدر تمرین خوانندگی می کنیم تا گلو درد می گیریم.