(( این مطلب مر بوط به یک سال پیش است که به درخواست یک دوست دوباره ثبتش

کردم ، وگرنه از نوشتن مطالب تکراری زیاد خوشم نمی آید. ))

ابوی اینجانب از نسل رو به انقراض مردمان شریف وصدالبته خانواده دوست می باشد.

ایشان تمامی امور خارج از خانه را یک تنه انجام می دهد و اجازه نمی دهد آب اندر دل

عیالش ادای منارجنبان را درآورد. ایشان چندی پیش به دلیل مشغله ی زیاد مجبور شدند

امر خطیر و ثقیل کوپن گرفتن را به بنده که صبیه ی گلش می باشم ومادر عزیزتر از جانم

واگذار کند. و اکنون بشنوید ماجرای کوپن گرفتن ما را :

 

یه روز غروب منو مامان شدیم آماده          

رفتیم کوپن بگیریم از برای خانواده

ازجمعیت برات بگم ازاینجا تا خود نیل 

خر تو خری یه اوضاع هردم بیل

یکی جوون یکی عصا به دستش

یکی میومد اون یکی می رفتش

منو مامان جمعیتو که دیدیم

زود فهمیدیم که خیلی دیر رسیدیم

در باز شد ویه آقایی ظاهر شدش لای در

بد اخلاق و بد صدا بود بلانسبت عین خر

می گفت اگه اسم کسی رو خوندمو نبودش اینجا

فردا بیاد دیگه کوپن بهش نمیدن هیچ جا

یکی غرغر می کرد یکی مدام گلایه می کرد

یکی واسه گرفتن نمره ی تل همش اشاره می کرد

یکی می گفت قبل اذون تو گرگ و میش اومده

یکی می گفت بعد از اذون ساعت شیش اومده

منو مامان نشستیم و رفتیم تو فکر چاره

یهو دیدم انگار تنم یه جور بد می خاره

فکر پلیدی تو سرم جون گرفت

جلوی چشمامو یهو خون گرفت

با دست کردم به مادرم اشاره

که دزدکی سرشو جلو بیاره

گفتم اگه اسمی رو خوندن و نبود صاحابش

به جای اون بنده خدا بنده میدم جوابش

وقتی که کردم نقشه مو زمزمه

رنگی به صورتش نموند یک دفه

با ترس و لرز گفت میدونم لو میریم

کوپن نمی خوام بیا از اینجا بریم

توی دلم خالی شد و لرزیدم

دورغ چرا یه نمه هم ترسیدم

گفتم خدایا کمکی یه در رحمتی

یهو آقاهه داد زد : آقای رفعتی

کسی جواب نداد فشنگی رفتم جلو

گفتم منم ! گفت : بیا بالا بدو

چند نفری چپ چپ نیگا می کردن

روده هام بد جوری صدا می کردن

آقاهه گفت مدارک رفعتی رو آوردی ؟

گفتم خدا اول کار آبرومونو بردی؟

دستام می لرزید پاهام خواب رفته بود

احساس می کردم مخم آب رفته بود

یهو زدم تو فاز خالی بستن

گفتم ایشون دایی بنده هستن

یارو که بی حوصله وخسته بود

گفت برو داخل گمونم نئشه بود

داخل بازم صف بندی بود دوباره

با خود گفتم این دفه کارم زاره

زندون و دستبند و جیغ و اشاره

پام خورد به میز دردم اومد یه باره

تازه یادم افتاد توی پست خونه م

یه پیرمرد بی هوا زد رو شونه م

گفت رفعتی رو تو می شناسی؟

گفتم آقا مگه شما بازرسی؟

گفت رفعتی هستش برادر زنم

شوهر فرخنده عزیز ننه ام

اگه بدونین بودم من در چه حال

گمون کنم گرفته بودم اسهال

گفتم آقا تشابه اسمیه

دایی من یه مقام رسمیه

طفلی ساکت شدو سری تکون داد

رذالتم رو با چشاش نشون داد

خلاصه پیرمرده ول کرد و رفت

افول نکرد بازم ستاره ی بخت

کوپن گرفتیم و برگشتیم خونه

حس میکنم دستی هنوز رو شونه

عذاب وجدان راحتم نذاشته

شیطون شاگردی مث من نداشته

الهام و این همه دروغ ؟ بعیده

شیطون دل نیک منو ندیده

من توبه کردم خدا خوب میدونه

الهام سرش بره قولش می مونه

من عذر میخوام همینجا از خلق الله

خدا منو ببخش ... باشه ؟ بسم الله

 

 

ته کلوم :

بنده به عنوان متهم ردیف اول اعتراف می کنم که بزرگترین خلاف زندگیم همین بوده .

 

چند کلوم ختم کلوم :

* به احتمال زیاد تا قبل از امتحانات یک مسافرت چنده روزه میرم.

* وقتایی که خیلی دلم می گیره لاک صورتیمو میبرم تو حیاط ، میشینم رو پله و لاک میزنم.

* دوستان می توانند درقسمت نظرات از بزرگترین خلافهای زندگی خود برای ما بگویند بالاخره

ماهم حق داریم بدانیم با چه خلافکارهایی تعامل داریم .