ساده لوحی که من باشم ... حرامزاده ای که تو باشی...
از یک جایی به بعد آدمها خود واقعیشان را نشانت می دهند. با وقاحت تمام حتی فکرهای مشمئزکننده شان را نیز به راحتی به زبان می آورند. آن روی سکه که برایت معلوم شود، درون خودت آوار می شوی. حالت تهوع دست از سرت برنمی دارد. می خواهی فرار کنی اما اندوه بارترین سوالی که قلبت را مچاله می کند این است که : به کجا ؟
هیچ جایی را نداری که بروی ، فرار کنی ، گم شوی و دست هیچ جنبنده ای به تو نرسد. لاجرم می نشینی وسط آواری که تکه تکه های خودت است و آنقدر سکوت می کنی تا بند بند وجودت آرام آرام در آتش کینه و نفرتت بسوزد و ذوب شود.
ته کلوم :
اگر تو خدای منی پس خدایی کن ... خداااااااااااااااااااااا.
چندکلوم ختم کلوم :
* اسم خروسمو گذاشتم چنگیز.
* دیگر قبرستان ذهنم جا ندارد. باید گورها را دسته جمعی بکنم.
+ نوشته شده در دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۲ ساعت 13:5 توسط الی
|
عشق تنها سهم مرغ عشق نیست